یارم از من بی سببب رنجید و رفت
گریه را دید و بر من خندید و رفت
وقت رفتن دیگر از ماندن نگفت
قصه ناگفته ها را نشنید و رفت
تشنه بودم همچو دشتی پر عطش
مثل باران بر تنم بارید و رفت
گل فراوان بود از باغ من
غنچه ای نشکفته را برچید و رفت
بی تو پیمودن شب ها شدنی نیست
شب های پر از درد که فرداشدنی نیست
گفتم که برایت بفرستم دل خود را
افسوس که نامه دلم تا شدنی نیست
نفسم
تو در شمالی و من در جنوب
کاش دستی نقشه را از میانه تا کند
درد ، مرا انتخاب کرد
من ، تو را
تو ، رفتن را
آسوده برو دلواپس نباش
من و درد و یادت تا ابد با هم هستیم
من صبورم اما
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب
و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند
می ترسم
من مثل بادکنکی به دست کودکی
هرجا می روی با یک نخ به تو وصلم
نخ را قطع کنی ، می روم پیش خدا
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
همچو شهری که به روی گسل زلزله هاست
پای من خسته از این رفتن بود
قصه ام قصه دل کندن بود
دل که دادم به یارم دیدم
راهش افسوس جدا از من بود
عقل گفت که دشوارتر از مردن چیست؟
عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است
رفتی و ندیدی که چه محشر کردم
با اشک تمام کوچه را تر کردم
دیشب که سکوت خانه دق مرگم کرد
وابستگی ام را به تو باور کردم